چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
نه چنان شکست پستم که دوباره سر برآورم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری