چی بگم از دست تو ای روزگار
ای که در ناپایداری پایدار
دیگه دستت رو بذار تو دست من
به تو چی می رسه از شکست من
ازم آرامو بگیر راحت دنیامو بگیر
از لبم جامو بگیر و دلخوشی هامو بگیر
اما احساسی که من بهش دارم ازم نگیر
اما احساسی که من بهش دارم ازم نگیر
اگه گنجی سر رامه جلوی رامو بگیر
اگه دنیا همه کامه همه دنیامو بگیر
اگه دنیا همه کامه همه دنیامو بگیر
و دلخوشی هامو بگیر
اما احساسی که من بهش دارم ازم نگیر
ای فلک بر سر من یه دنیا منت بگذار
واسه عاشق شدنم بازم یه فرصت بگذار
تو دیار بی کسی در نمی آد باز نفسم
من گذشتم از خودم برای اون دلواپسم.
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
چکمه هایت را بپوش
ره توشه ات را بردار و هجرت کن...
سلام
بیا و برای ما شدن قدم بردار
به شرط اینکه
«یک قدم با من »
«یک قدم با تو »
قدم من : «گوهری طفلی به قرص نان دهد »
قدم تو : «نکته ای که من بهش نرسیدم»
من + تو = ما
چه کسی می گوید من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
منتظرم