فـصــــــل تــــازه

یه فصل پاک، یه فصل امن و بی وحشت برای تو که یه گلبرگ زود رنجی ...

فـصــــــل تــــازه

یه فصل پاک، یه فصل امن و بی وحشت برای تو که یه گلبرگ زود رنجی ...

کسی سوالی نداره؟!

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد.
هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

اس ام اس

سجده بر سجاده عشاق چون کردی سحر

جان مولا زیر لب نامم را ببر . . .

.

.

.

کوه نیستی ، اما

صدایت که می زنم

شعر و شور و عشق

به من باز می گردد . . .

.

.

.

کَس نمیداند در این بحر عمیق / سنگ ریزه قیمت دارد یا عقیق

من همین دانم که در این روزگار / هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق . . .

.

.

.

آن را که جفا جوست نمی با ید خواست

سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست

مارا ز تو غیر از تو تمنایی نیست

از دوست به جز دوستی نمی باید خواست . . .

.

.

.

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

.

.

.

میان باز ها یک باز تنهاست / در اوج قله بی آواز تنهاست

کبوتر با کبوتر هم غریبست / “کبوتر با کبوتر، باز تنهاست” . . .

.

.

.

صفای باطنت را دوست دارم / کلام و ظاهرت را دوست دارم

تو گرچه دوری از من ای عزیزم / وفای حاضرت را دوست دارم . . .

.

.

.

آرزویم برایت این است :

در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن ، آرام قدم برداری برای زندگی کردن . . .

.

.

.

قلب پر از سکوتم دلتنگه از جدایی / بی تو ببین چه سرده تابستون و تنهایی . . .

.

.

.

از حساب و کتاب بازار عشق هیچگاه سر در نیاوردم !

و هنوز نمی دانم چگونه می شود هربار که

تو بی دلیل ترکم می کنی من بدهکارت می شوم . . . ؟

.

.

.

فروغ ساحل شب های من باش / طلوع طالع فردای من باش

در این فصل خزان زندگانی / امید این دل تنهای من باش . . .

.

.

.

زبانت کوک نمی شود !

به آنچه

گوش من ، محتاج شنیدنــش است . . . !

.

.

.

عاشقان شمعند و ما پروانه ایم/ بی دلان گنجند و ما ویرانه ایم

برنگردد روی ما جز سوی یار/ در هوای دوستان دیوانه ایم

.

.

.

وقتی تو هستی تمامی جهان با تو است، و وقتی تو نیستی فقط درماندگی و غم با من است

.

.

.

تو به نقش قهوه اعتقاد داری ، به پیش بینی ، به بازی های بزرگ و من فقط به چشمهایت . . .

.

.

.

برای دوست داشتنت

از من دلیل می خواهند ، نازنین … !

چشمانت را قرض می دهی !؟

.

.

.

با چرخش روزگار هم درگیرم

انگار گره خورده به تو تقدیرم

من شاعر حرف های این دل هستم

یادت نرود!بدون تو می میرم . . .

من باهاتم

ناز من ، عشق من از چشم ترم زود مرو
سر و جانم به فدایت ، ز برم زود مرو

نکنم شکوه که دیر آمده ای در بر من
لا اقل دیر چو آیی به سرم ، زود مرو
بنشین یک دمو ، از چشم ترم زود مرو

ای شکسته ، تو شکستی
مویه کردی ، غصه خوردی
از ته دل گریه کردی

من باهاتم ، خاک پاتم
مثل ماتم تو صداتم
من رفیق گریه هاتم

عشق در تو ، شور در تو ، بی تو من جایی ندارم
بی تو فردایی ندارم
من باهاتم ، مثل بارون تو چشماتم
مثل غصه تو صداتم ، چون پرنده در هواتم

عشق در تو ، شور در تو ، بی تو من جایی ندارم
بی تو فردایی ندارم
من باهاتم ، مثل بارون تو چشماتم
مثل غصه تو صداتم ، چون پرنده در هواتم

ای شکسته ، تو شکستی
مویه کردی ، غصه خوردی
از ته دل گریه کردی

من باهاتم ، خاک پاتم
مثل ماتم تو صداتم
من رفیق گریه هاتم
من رفیق گریه هاتم

زندگی مشترک

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.

اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود.

فقط 5 دقیقه

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.
زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است .
مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد :سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواری زیر گرفت و کشت .
من هیچ­گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیش­تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم .
5 دقیقه­ای که دیگر هرگز نمی­توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته­ ام را تجربه کنم