بار زندگی را با رشته عمرم به دوش می کشم.
زندگی بدون آب از گلوی ماهی پایین نمی رود.
جارو، شکم خالی سطل زباله را پر می کند.
اگر خودم هم مثل ساعتم جلو رفته بودم حالا به همه جا رسیده بودم.
ستارگان سکه هایی هستند که فرشتگان در قلک آسمان پس انداز کرده اند.
سایۀ چهار نژاد یک رنگ است.
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد.
قلبم پرجمعیت ترین شهر دنیاست. (نوشته شده روی سنگ مزارش)
به نگاهم خوش آمدی.
قطرهٔ باران، اقیانوس کوچکی است.
هر درخت پیر، صندلی جوانی میتواند باشد
اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به بزرگی آسمان میسازم.
روی هم رفته زن و شوهر مهربانی هستند!
- در خشکسالی آب از آب تکان نمی خورد.
با اینکه گل های قالی خار ندارند ، مردم با کفش روی آن پا می گذارند.
مردان به چه زنانی میگویند زیبا و به چه زنانی می گویند جذاب
مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد...
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!
مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد...!
بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.
مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.
بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.
مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!
بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی...
مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!
بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.
مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.
مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم...
مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت...
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند...!
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند...
مور را چون با عسل افتاد کار دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است...
این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد...
از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه
آدم باید چه جـــــــوری باشه تا مردم راضی بشن؟!
اگه سربزیر و متفکر و توی خودش باشه، میگن: افسردگی داره، روانیه، سیماش قاطیه!
اگه بگو و بخند و شاد و شنگول باشه، میگن: جلفه، دلقکه، هجوه!
اگه چاق و اضافه وزن داشته باشه، میگن: شکموئه، پرخوره، مال مفت تور کرده!
اگه لاغر و جمع و جور و میزون باشه، میگن: کنسه، نخوره، حمال وارثه!
اگه از حقش دفاع کنه و زیر بار زور نره، میگن: جنجالیه، با همه دعوا داره، خروس جنگیه!
اگه از حقش بگذره و گذشت کنه، میگن: بی عرضه س، حیف نون و دست و پا چلفتیه!
اگه اهل تحقیقات و کتاب باشه، میگن: اینو، واسه ما شده آقای مطالعه!
اگه با عیالات متحده ش مشکلی نداشته باشه، میگن: زن ذلیله، زن نگرفته، شوهر کرده!
اگه مرد سالار و حرف، حرف خودش باشه، میگن: انگار کلفت آورده!
اگه دست به جیبش خوب باشه و به مردم کمک کنه، میگن: پول پارو میکنه، اهل زد و بنده!
اگه اهل بریز و بپاش و ولخرجی نباشه، میگن: پولهاشو انبار میکنه، جون به عزرائیل نمیده!
اگه زبون باز و متملق و چاخان باشه، میگن: معاشرتیه، فوق العادس، دوست داشتنیه!
اگه راست و درست و بی کلک باشه، میگن: هیچی نمیشه، به درد لای جرز میخوره!
و بالاخره اگه هر روز برای هزاران نفر ایمیل میزنه ، نمیگن ما رو دوست داره به یادمون هست، میگن :بیکاره ، معلوم نیست اصلا چه موقع کار میکنه؟ عقده ای هست دنبال خودنمایی هست و ...
ـ مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم .
- مامان خدا زرده ؟!!
زن سر جلو برد: چطور؟!
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده !
- خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!!
مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز کرد و گفت: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه...
زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ...
سخن روز : مهم تر از آموختن اعداد به بچه ها این است که به آنها ارزشها را آموزش دهید...