چقدر زیباست که در اوج تنهایی و غم،
و نفرت و بد خواهی بعضی از دنیا پرستان،
کسی را داشته باشی که عاشقانه نامش را زمزمه کنی
و به شوق دیدنش هر روز پنجره ها را باز بگذاری
و هر وقت دلت خواست در فراقش گریه کنی
من منتظرم
مثل افق که هر سپیده منتظر آمدن آفتاب است
مثل کبوتری نا آرام
که برای اولین بار انتظار را در آشیانه تجربه می کند
مثل عاشقی که منتظر نامه دلدار است
مثل چشم ماه که هرشب برای دیدن تو بیدار است
میان من و تو که صمیمانه دوستت دارم
فقط چند شاخه گل بنفشه فاصله است
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیازم دست چاره ها
همچون خامشان بسته ام زبان
حرف من بخوان از اشاره ها
ما ز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها
ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سر گشته روی گردابم
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه
تو دوردست امیدی و پای من خسته است
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
چه آرزوی محالی است زیست با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو