دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
دوست دارم بروم ، سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسیِ باران بروم
آسمان گفته که پا روى پرم نگذارید
این قَدَر آینه ها را به رخ من نکشید
این قدَر داغ جنون بر جگرم نگذارید
چشمى آبى تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید ، این همه دل دور و برم نگذارید
آخرین حرف من این است زمینى نشوید
فقط ... از حال زمین بى خبرم نگذارید
ای روزگار ....
من راههای نرفته بسیار دارم
اما با تو یکی زیادی راه آمده ام
شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید اینرفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست ، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم...هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما ، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟