فـصــــــل تــــازه

یه فصل پاک، یه فصل امن و بی وحشت برای تو که یه گلبرگ زود رنجی ...

فـصــــــل تــــازه

یه فصل پاک، یه فصل امن و بی وحشت برای تو که یه گلبرگ زود رنجی ...

سنگ دل

 

 

سنگ دلا چرا دگر جور و جفا نمی کنی
سنگ دلا چرا دگر جور و جفا نمی کنی
جور و جفا بکن اگر،
جور و جفا بکن اگر،
مهر و وفا نمی کنی

زخم دگر بزن به دل، مرهم اگر نمی نهی
زخم دگر بزن به دل، مرهم اگر نمی نهی

درد دگر بده اگر خسته دوا نمی کنی
درد دگر بده اگر خسته دوا نمی کنی

عهد هر آنچه می کنی، وعده به هر که می دهی
عهد ز یاد می بری، وعده وفا نمی کنی

عهد هر آنچه می کنی، وعده به هر که می دهی
عهد ز یاد می بری، وعده وفا نمی کنی

تیر غمم زدی به جان تا که به خون نشانیم
تا که به خون نشانیم

تیر غمم زدی به جان تا که به خون نشانیم
تا که به خون نشانیم

هر چه کنی بکن بتا، هر کنی بکن بتا
زانکه خطا نمی کنی، زانکه خطا نمی کنی

سنگ دلا چرا دگر جور و جفا نمی کنی
سنگ دلا چرا دگر جور و جفا نمی کنی

جور و جفا بکن اگر،
جور و جفا بکن اگر،
مهر و وفا نمی کنی  

 

فریاد کن

 

 

ای سینه امشب از غمش،
فریاد کن، فریاد کن
وی دیده اندر ماتمش، وی دیده اندر ماتمش،
بیداد کن، بیداد کن
ای پنجه بر در سینه را، دل را از او بیرون بکش
این صید در خون غرقه را، آزاد کن، آزاد کن

ای عشق، غمگین خاطرم بر دل بیفکن آذرخش
ویرانه ام را از کرم، آباد کن آباد کن

آزرده ام خواهی چرا، آخر شبی از در درا
آزرده ام خواهی چرا، آخر شبی از در درا
این عاشق دل خسته را، دلشاد کن، دلشاد کن
این عاشق دل خسته را، دلشاد کن، دلشاد کن  

انتظار

 

 

چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته‌ ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
نه چنان شکست پستم که دوباره سر برآورم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری  

 

خوابم یا بیدارم

 

 

خوابم یا بیدارم
توبامنی با من
همراه و همسایه
نزدیکتر از پیرهن
باور کنم یا نه هرم نفسهاتو
ایثار تن سوز
نجیب دستاتو

خوابم یا بیدارم
لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست
بگو که از افتاب نیست
بگو که بیدارم
بگو که رویا نیست
بگو که بعد از این جدایی باما نیست

اگه این فقط یه خوابه
تاابد بزار بخوابم
بزار افتاب شم و تو خواب
از تو چشم تو بتابم
بزار اون پرنده باشم
که باتن زخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید
توی دست تو بمیره

خوابم یا بیدارم
ای اومده از خواب
اغوشتو وا کن
قلب منو دریاب
برای خواب من
ای بهترین تعبیر
بامن مداراکن
ای عشق دامنگیر

من بی تو اندوه
سرد زمستونم
پرنده ای زخمی
اسیر بارونم

ای مثل من عاشق
همتای من محجوب

بمون بمون بامن
ای بهترین ای خوب...  

چهار فصل زندگی

 

 

 

 

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دوراز خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان وپسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند...

پسر اول گفت:  درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده...

پسر دوم گفت : نه !  درختی پوشیده از جوانه بود و پراز امید شکفتن ...

پسر سوم گفت: نه !!! درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا وعطرآگین  و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام ...

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد وگفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!

مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبینید ؛ در راه های سخت پایداری کنید ، لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند ...